مکنون
کند اگر که خیالت زخاطرم گذری خوش است هر چه بجز خود ز خاطرم ببری تو یوسفی و زلیخا من، ارچه از سر عشق هزار پیرهن من ز پشت سر بدری تویی که حضرت لیلی منم خدای جنون چه ناز از تو کشم یا تو ناز من بخری بیا برس به تمنای قلب خسته ی من بس است اینهمه دوری بس است دربدری جهان پر است زقابیل و کینه ی ابلیس و اولین غم عالم، غم پدر پسری برای اینهمه فرزند خسته جان برگرد تو مثل حضرت حیدر برای ما پدری کسی خبر زمن و این دل خراب ندارد منی که زندگی ام جز کمی عذاب ندارد تمام هستی خود را فدای روی تو کردم کسی که هیچ ندارد غم از حساب ندارد فدایی تو و روی تو گر شوم چه ملالی فدایی تو دگر ، ترسِ از عتاب ندارد تمام روز من آشفتگی و در دل شبها دو چشم من زخیال رخ تو خواب ندارد شبیه بارش باران سرشک از سر چشمم چنین مطار مداوم ، سر سحاب ندارد شکسته است مکرر دلم زدوری رویت ببخش عکس تو بر دل اگر که قاب ندارد بیا و یادی از این کشته فراق خودت کن مگر که فاتحه بر کشتگان صواب ندارد چه دردی دارد این دلتنگی قداره بند من که می داند تو هستی چند کوچه آنطرف تر بعد می بندد سر راه گلویم را و صد گزمه نخواهد شد حریف این گریبانگیر زخمی عاشق گردن کش در حسرت دیدار تو مانده چه دردی دارد این دلتنگی نامرد دلم تنگ است می فهمی؟ # بداهه ای قرن تلخ یک هزار و سیصد و اندی! چندین هزاران کشته مانده رخت بربندی؟ آیا حواست هست بین چند صد عاشق فصل جدایی بی دلیل و منطق افکندی؟ چندین هزاران چشم را گریانده ای، حالا... داری به این دار مصیبت دیده می خندی ای قرن مسحور! ای سراسر داغ! ای منحوس! سرشار حسرت از تو شد هر آرزومندی ای قرن بد فرجام! آخر بر چه آئینی؟ تو بر کدامین مسلک نابود پابندی؟ این آخرین فصل پر از غم را بیا بگذر بگذر از این طغیان بی باری و بی بندی چندی گذشت و جز غم اندر چنته ات ؟ حاشا جز غصه هم هر گز نیاید در برت چندی خوب است حالا می روی قطعا چو می ماندی تو ریشه ی انسانیت از بیخ می کندی شاید تو رفتی و هزارو چارصد آورد بر روی لبها خنده ، در آفاق خرسندی م.ش(متین) حالا برای آنکه دلم را رفو کنم م.ش (متین)
باید تو را درون خودم جستجو کنم
من آن ترنمِ مِیِ بر روی ساغرم
کز تشنگی دوباره سر اندر سبو کنم
رو گر هزار دفعه بگردانی ام چه باک
من بیخودم زخویش و بسوی تو رو کنم
یکسال و زجر عمر من و دوری ات گذشت
فکری نشد به حال غم در گلو کنم
من جبری ام و جبر زمین گفته تا ابد
باید که سر به جیب تمنا فرو کنم
این باغبان محتضر از باغ مانده است
هرگز نشد به فصل خزان گرچه خو کنم
حالا که نوبهار شد و غنچه کرده است
آلاله آورید و گذارید بو کنم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |