مکنون
حدیث سینه ی ما را کسی نمی داند و قصه دل ما را کسی نمی خواند چه سود از اینهمه شکوه زساحت محبوب کنون که داد مرا نیست کس که بستاند هر آنچه بود و گذشت از دلم برون نرود ولی وفای شما یاد من نمی ماند زمان عاشقی ما گذشت باکی نیست ولی حکومت محبوب هم نمی پاید بیا که انجمن قلب من زهم پاشید حکایتی دگر و طرح تازه می باید نشسته ام که بیایی همیشه هر جمعه و وعده می دهی ام جمعه ی دگر شاید امشب دلم برای خدا تنگ می شود این دل که در فراق خدا سنگ می شود هردل که رنگ حق ننشیند به چهره اش در خم ظلم و جهل به صد رنگ می شود می آید آن زمان که به هنگام عاشقی در مرز عقل و حضرت دل جنگ می شود دنیا دو روزه ایست به محشر جمال دل یا روم روم گشته و یا زنگ می شود هر دل که خواست کار خدایی کند چرا محکوم و متهم به دو صد انگ می شود؟ من خسته ام از این همه زشتی مردمان امشب دلم برای خدا تنگ می شود به شوق دیدن روی تو باز میگردم اسیر پنجه ی آن چشم ناز می گردم نزول میکند آن قامت قیامت تو و برفراز لبت سرفراز می گردم اگر خدا کند و قسمتم شود سحری به دور قامت آن سرو ناز می گردم و با نگاه به آن صورت چو ماه شما ز آسمان و زمین بی نیاز می گردم نیاید آنکه دمی بی خبر شوم زشما که مبتلای غمی جانگداز می گردم اگر چه چاره ندارم زدوری ات جانا بیا که با تو همی چاره ساز می گردم وقتی خیال نازک دل خام می شود خورشید مهر دوباره سر بام میشود تصمیم عشق ستیزی و زهد و ریا با نیمه ای نگاه تو ناکام میشود هر دانه گیسوی تو که بر شانه می رود بهر شکار صید دلم دام میشود دست از دلم بدار که در بزم این حقیر هر کس نشیند ، آه که بدنام میشود میخانه ای که زندگی ام می کند به پا می، خون دل شده که به هر جام میشود ازهر سحر چکاچک شمشیر یادتو آهنگ من به بودن تا شام میشود هردفعه با صدای تو در گوش جان من صد آیه از کتاب دل الهام میشود آنجا که با نفس نازک کسی در قصر آینه دل شه رام می شود یارب نگاه نازک من بی نصیب نیست از شهر غم نشان که در آن یک حبیب نیست آخر خودت بگو دل بیچاره ی کسی کز دلربای خویش جدا شد ، غریب نیست؟ می میرم از فراق ، تو گویی در این دیار بهر شفای درد دل من طبیب نیست با اینهمه حضیض بلا باز زنده ام سختی جان من کمی ای جان عجیب نیست من کربلایی ام که در این کوفه بلا جامانده ام به غم، خبر از عطر سیب نیست
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |