سفارش تبلیغ
صبا ویژن























مکنون

تو همان ساده ی همساده بمان اما من

ناگزیرم که به ییلاق جنون سر بزنم

 

ناگزیرم بروم تا سر صحرای فراق

باده بردارم و پیمانه مکرر بزنم

 

مثل یک قمری پر بسته فقط در رویا

می توانم که به آفاق  زمین پر بزنم

 

تو بمان تا بروم زود و بمان برگردم

میروم بر در احساس غزل در بزنم

 

می روم زل بزنم باز به چشمان خدا

مثل ققنوس بر این پیکره آذر بزنم

 

عکس تمثال تو ای دوست به همراه من است

می روم با رخ تو طعنه به محشر بزنم

 

من مریض غم این قافیه هایم یعنی

مستعدم لب خود بر لب ساغر بزنم

 

مستعدم که از این وادی سرگردانی

دل خود برکنم و کوس مقدر بزنم

 

می روم باز و اینبار که برخواهم گشت

دوست دارم که قدم در شب قیصر بزنم

 

                                        شب قیصر شب توصیف غزل های محال

                                        من کجا تا قدم آرم پی آن  پای غزال

 

رد این داغ چنان مانده به روی بدنم

«حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم»‌‌‌

 

دو به شکم که در این محفل بی رنگ و ریا

« چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم»

 

عهد بستم نسرایم به جز از وصف نگار

« زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم»

 

صنمی کوش که من بت بپرستم یا نه

« کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم»

 

باز هم دام نگار من و یک کنج بهشت

« دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم»

 

این هوس نیست ، تمنای وصال است بگو

«خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم»

 

دم ز شاگردی شیوا سخنی چون قیصر

«بزنم یا نزنم؟ ها ! ؟ بزنم یا نزنم »

 

                                                      شب قیصر شب یلدای منو آن بهتر

                                                       روم احساس مرا فتح نماید قیصر

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 12:52 عصر توسط متین نظرات ( ) |

در تضمین و استقبال غزل زیبای امیر خسرو دهلوی 

 

صد یوسف بازار را با گوشه چشمی می خری

از پیر و برنا ، مرد و زن ، اینسان چرا دل می بری

ای حسن رویت بی بدل ، قامت قیامت ! محشری

ای چهره ی زیبای تو رشک بتان آذری

هرچند وصفت می کنم در حسن از آن زیباتری

 

هر قدر مو افشان کنی دل می شود آشوب تر

لیلی صفتها در مصاف حسن تو مغلوب تر

اصلا تمام دلبران یکسو و تو محبوب تر

هرگز نیاید در نظر نقشی زرویت خوب تر

حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری

 

اندر سماع عشق تو با چرخ دون چرخیده ام

یاد تو هرجا کرده ام بیخود زخود خندیده ام

لطفی بفرما و قدم بگذار بر این دیده ام

آفاق را گردیده ام ، مهر بتان ورزیده ام

بسیارخوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری

 

ما را زهجران تو شد قامت خمیده چون کمان

تا کی نیایی بر نظر تاکی زچشمانی نهان

دوریم از تو لاجرم ای دلربای بی نشان

ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان

زینسان مرو دامن کشان کارام جانم می بری

 

یکبار رو گردان ببین کاری که با ما کرده ای

در عالم ناسوت هم محشر تو برپا کرده ای

تیر فراقت را چرا در قلب ما جا کرده ای

عزم تماشا کرده ای  آهنگ صحرا کرده ای

جان و دل ما برده ای اینست رسم دلبری

 

بایست اسماعیل جان قربان کنم در پای تو

داوود ایمان آورد بر نغمه ی زیبای تو

عیسی ابن مریم تا ابد محتاج استشفای تو

عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو

آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری

 

آری صنم از شوق تو شوری است در جانم به پا

درد است این عالم فقط کام لبت باشد دوا

دستی بر آور شاه من برگیر دست بنده را

خسرو غریب است و گدا افتاده در شهر شما

باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری

 

متین


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/30ساعت 7:16 عصر توسط متین نظرات ( ) |

دلم آتشفشان ها را همه خاموش می خواهد

و از شش سمت این عالم فقط یک گوش می خواهد

دلم از بس خراباتی و ساغرنوش و سرمست است

تمام گزمه های شهر را مدهوش می خواهد

هزاران بار افتادم به حبس گوشه چشمانت

دل من محتسب ها را همه می نوش می خواهد

تمام بار احساس نگاه بی خیالت را

به یُمن گردش چشمت سر این دوش می خواهد

و دل شاید اهورایی و شاید اهرمن اما

تو را مانند نیما بر جبال یوش می خواهد

چه می ترسم زرسوایی ، بهانه گیرم این شبها

خدا ! دستان خود وا کن ... دلم آغوش می خواهد

 

متین


نوشته شده در سه شنبه 92/11/1ساعت 9:14 عصر توسط متین نظرات ( ) |

با ابروان و دیده ی در هم کشیده ات

زل می زنی به عاشق در خون تپیده ات

دل پر کشیده تا بپرد دور صورتت

مانند شال زرد به گردن خزیده ات

« آغشته است پنجه ات از خون عاشقان»

رسم است این به طایفه ی برگزیده ات

اینسان که ساق پای تو میداردم عیان

«دام»ی به پای قرقی بالا پریده است

یادم نرفته، بیت جداگانه گفته ام

در وصف گیسوی چو عقاقی تنیده ات

بختم بلند گر برسد دست من برآن

موی مجعد به جبین در کشیده ات

امشب دلم به یُمن تو احیا گرفته است

بیچاره شاعران چو من دل تکیده ات

 

متین

 


نوشته شده در سه شنبه 92/10/24ساعت 11:23 صبح توسط متین نظرات ( ) |

زمانه هر چه توانست زیر پایم برد

از آسمان به سرم سنگ بی کسی ها خورد

رساند جان مرا روی لب شبی صدبار

هر آنچه می شدش این گلعذار را پژمرد

الا که در هوست استخوان شکسته مرا

قبا به چهره مکش دلربای عارض ترد

صدای ضجه ی من را چرا نمی شنوی

دوا نمیدهی ام ؟ ده مرا کفن از برد

فدای صورت ماهت فدای لعل لبت 

رها نکن دل من را که عشق خواهد مرد

تو باش و سینه ی من ، من کنار صورت تو

یواش بوسه به رویت ، امان از این برخورد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/15ساعت 4:10 عصر توسط متین نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت