مکنون
من از ارتفاع نگاهت ، سقوط .... من و درد دوری و رنج سکوت من آدم ، تو حوا و سیب بهشت و فرجام تلخی به نام هبوط کسی را خبر نیست از حال ما قسم بر تو و عطر خوش بوی موت نفس گیر و دلگیر و دلخسته است زمین گیر یک عمر در جستجوت بیابان بیابان بیابان ، فراق به امید شب تا سحر گفتگوت دعا می کنم تا دعایم کنی من از صبح تا شب ... تو در یک قنوت من خراب آبادی ام، کاشانه می خواهم چکار ساکن صحرای عشقم ، خانه می خواهم چکار غرق اشک و شعله ام در بزم عشاق ای دریغ من خود شمعم دگر پروانه می خواهم چکار مرغ عشقم در قفس وقتی که بالم بسته است بی پر پرواز ، آب و دانه می خواهم چکار فارغم از عقل و بی تو مردمان دیوانه اند من خودم دیوانه ام ، دیوانه می خواهم چکار عشق را تفسیر کردن اول بیچارگی است قصه کم کن باوفا ، افسانه می خواهم چکار باده نوشان در سکوت شهر نحوا کرده ام کنج صحرا نعره ی مستانه می خواهم چکار متین گل یاسی و عجب عطر و چه بویی مادر! تو بهشتی ، تو خدا سیرت و خویی مادر! نه تو حوضی که چنان نهر تو جاری هستی تو روان بر سر هر برزن و کویی ، مادر! خَلق تو احمدی و خُلق تو محمودی بود هر چه باشد که شما مادر اویی مادر یاس رخساره تان رنگ قمر بود ولی چند روزی است شقایق سر و رویی مادر سال ما نو شده یعنی که بهاری شده ایم تو ولی مثل خزان ... سرّ مگویی مادر همه رفتند پی عشرت و ما تنهاییم همه گِردند سر سبزه و جویی ، ما ، « در» حافظ این شعر که گفتی به چه اندیشیدی دوش می آمد و رخساره ... نگویی مادر!! اگر برای چو من، در دل شما جا نیست و گرچه پیرم و دیگر امید و پروا نیست گمان مدار که من بی خیال عشق تو ام چه چاره چون که دل از چهره خوب پیدانیست هزار جلوه در آن قصر ساده ات داری ولی عمارت این سینه « آه » برپا نیست نگار بی دل و یار قرار دار!! چه سود؟ جنون نهایت این عشق های طوفانیست سپیدی سرموی مرا تماشا کن نتیجه ی شب و دیوار و اشک پنهانی است دلم چه زیر و زبر شد ، سکوت ویرانگر! چقدر بغض تو مثل هوای بارانیست در شرح حکایت طوطی و بازرگان از مثنوی معنوی جناب مولانا باز طبع شعر من طوطی صفت دست می گیرد کتاب معرفت از لب چون قند مولانای بلخ نکته خواهد گفت از شیرین و تلخ تیغ حکمت بازهم بران شده نوبت طوطی و بازرگان شده شرح بایدگویم از این داستان گل بباید چینم از این بوستان آدمی در گفته ی حق جلی هست بازرگان در این عالم ولی ... نیک باید جان خود سودا کند کار دنیا در پی عقبا کند هر که باید با مطاعی بیش و کم پای بگذارد به فردای حَکَم طوطی جان است اما در قفس سخت در حبس نفس ها و هوس شکوه دارد جان با ایمان همی از فراق دوستی یا هم دمی هست دنیا سجن جان، بازار تن پس همی جان جهانی در مهن جمله دل ها همچو طوطی بی کسند لاجرم تا زنده ،اندر محبسند گر خبر آرد دلی از بوستان از جنان حق چنان هندوستان می شود سرشار شوق و اشتیاق جان دهد شاید همی از این فراق « هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش» یار هندی گفت با ایمای خود بر نگار بند اندر پای خود از چه با مردم زبان بازی کنی تا به کی در حبس طنازی کنی چون تو را شوق پریدن در سر است گر خموشی برگزینی بهتر است چاره ی هجر جنان و این هبوط هست در تریاک غوغای سکوت « هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند» هر چه از این مردمان دوری کنی و از نگاه خلق مسطوری کنی هست امیدت که بگشایی پری جان از این حبس جهانی در بری گفت پیغمبر که تا پیش از نفیر خود بیا با اختیار خود بمیر قصه ی طوطی و بازرگان رسید تا بدانجایی که آن مرغک پرید موت پیش از موت رمز جستن است راه ِ از زندان تن در رفتن است راه عشقش را به پای سر رویم «ما زبالائیم و بالا می رویم » متین
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |