مکنون
مرا به جرم وفا کشت دلبرم آری جفا نکردم و دیدم ، چه درد غمباری نمانده غیر رد زخم، روی سینه ی من کجاست یار و طبیبم مگر کند کاری وفا هر آنکه کند با جفا درآمیزد کدام روز حسابی چه چرخ دواری؟!! بزن به طبل طراوت بدَم به کوس سرور شبی خوش است که تا صبح عشق بیداری متین در شرح داستان کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب مثنوی معنوی ( دفتر دوم) خوانده ای در مثنوی این داستان داستانی از زمان باستان بر لب جو بود دیواری بلند بر سر دیوار تشنه دردمند بر نمی شد از سر دیوان چون تا رسد بر جوی آبِ زیر بُن لیک می کند او از آن دیوار زفت ... وآنچه کاندر دفتر دوم برفت ... ما همه دنبال آب و تَشنه ایم خام ماندیم و سر آتش نه ایم آنچه می خواهی ز رفعت هست آب پیش آن پستی و بالا از تراب خشت های جسم را دیوار دان آب درمان و تنت بیمار دان دیده چون بر خشم و شهوت داشتی بر تنت دیوار خشت افراشتی عشق ما چون جوی جاری شد به باغ ما همه در پشت دیوار فراق ... باید این دیوار را ویران نمود تا که سیراب این دل و این جان نمود از تن خاکی بکَن خشتی درشت تا فرود آیی به جویت قدر مُشت روزها سرشار از این جوی هاست ای خوش آن کو منعم از این خوی هاست گاه حرفی را ز یاری می نیوش گاه دریا را ببین اندر خروش گاه مردی زیر باران ، گاه چتر گاه عکسی، گه کتابی چند سطر هر کدامش نکته ای دارد نهان سرِّ او را چون صدای رود دان گوش بسپارش که آوا سر دهد در حریم حکمتش معبر دهد از خور و خواب و تکبر دور باش یعنی اندر امتداد نور باش هر کدام اشیاء چون پیغمبرند آیه هایی از کتاب ایزدند گردن ار افراشتی خوابت کنند خود فرود آ تا که سیرابت کنند الغرض اندر جوار نهر رب گفت مولانا: ... که واسجد واقترب چرخ زد زاده ی حیدر در چنبر چرخ جان چندین پاکان / میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟ از آمدن و رفتن ما سود همین هر روز همه سر خوش و من باز غمین می خواهمت ای خدا که در کنج بهشت من باشم و یار و قهوه و دود همین از آمدن و رفتن ایام چه سود از شعر پر از نکته ی خیام چه سود بر تار تغنی زده ناخن ، بسیار کس نیست که پنجه بر زند بر سر پود بر بافته ی وجود تان پود ، نبود ایمان کسی قبول و مردود نبود کی نار به گل ستان مبدل می گشت در بابل عشق اگر که نمرود نبود *** از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن! / فردا که نیامده است، فریاد مکن! بر نامده و گذشته بنیاد مکن! / حالی خوش باش و عمر بر باد مکن هرچند بد است غصه ی ایام خوریم از بوده و باید که نباید ببریم اینطور که گفته ای عمل گر بکنیم باید که به نرخ روز نان را بخوریم از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن از می که نرسته داد و فریاد مکن آواز جمالات تو ای دختر شاه از ری بگذشت ، زلف بر باد مکن در روز ازل عشق تو ایجاد شده با « صور» همه به جز تو بر باد شده خیام کجاست تا بگویم عالم بر نامده و گذشته بنیاد شده *** در خواب بُدم مرا خردمندی گفت: / «کز خواب کسی را گُل شادی نشکفت کاری چه کنی که با اجل باشد جُفت / می خور که به زیر خاک میباید خُفت.» همچون من اگر دو دیده پر آب کنی صد نقشه ی وصل یار بر آب کنی حتما که خردمند به خوابت گوید بهتر بودت که روز و شب خواب کنی در بزم قمار رند پیری می گفت باید که به باده تا سحرگاه نخفت بر شاه دهی دل که در این نرد حیات دائم بشود تاس تو شش، آنهم جفت در خواب بدی تو را خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت ؟ خیام ! در این زمانه شادی رویاست تنها نه به شب که روز هم باید خفت متین
پسر ساقی کوثر
زاده ی ام بنین
شاه زمین
حضرت عباس
به دور همه ی قافله
آنگاه صدا زد
که یاران گرانقدر
عزیزان
همه آرام
سکوتی بنمایید
و آهسته برانید
به این دشت
همه استر خود را
که دلداده زهرا
گل مولا
گل حیدر
نفس جان عمو ... جان ... علی اصغر
ثمر قلب حسین ابن علی
حضرت ارباب
دلش سیر و لبانش شده سیراب
و شاید برود خواب
...
همه آرام
..
و می رفت عجب قافله ای در دل صحرا
همه زاده ی زهرا ...
همه ...
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ / از بافتهی وجود ما پودی کو؟
حالا برای آنکه مرا زیر و رو کنی
کافیست سر به سینه ی پرغم فرو کنی
تنها صدای این دم سرد مرا تو خوب
با گوش جان نیوشی و آنگاه رو کنی
بر آسمان و از غم من شکوه ها کنی
اصلا مرا تو با خود او روبرو کنی
باید بگویمش که دگر جان و مال نیست
باید که قصد بردن این آبرو کنی
هر طور مایلی تو ... چطور است با عذاب
من را شبیه قوم بدان زشت رو کنی؟
امشب دلم پر است و می جوشم از سکوت
وقتش رسیده برگ مرا پشت و رو کنی
وقتش رسیده است عذابی شبیه مرگ
تقدیر این جماعت زشت و دو رو کنی
ترسم که پرده افکنم از غصه ها و باز
قصد ادب نمودن این شوخ رو کنی
حرفم زیاد و وقت کم ... ای کاش روز حشر
امر حساب خلق خود از من شرو(ع) کنی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |