سفارش تبلیغ
صبا ویژن























مکنون

من به هم ریخته ام باز تو آرامم کن

وحشی دشت منم دوست ، بیا رامم کن

روز و شب در پی اغیار و شکار همه کس

بامدادی تو شکارم کن و در دامم کن

من گدای تو ام و تشنه ی آن باده ی ناب

از شراب دهنت جرعه در این جامم کن

پخته باید بشوم در بته ی عشق شما

فکری ای دوست تو بر حال دل خامم کن

من کبوتر شدم و دور تو در پروازم

جلد این کوچه و این خانه و این بامم کن

گاه در روز خمار تو ام و گاهی شب

غمزه فرموده و مست سحر و شامم کن

من به خوشنامی و خوشرویی ات ایمان دارم

قدحی ریز و به یک جرعه تو بدنامم کن


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 6:49 صبح توسط متین نظرات ( ) |

لطافتهای یک گل را دل یک خار می فهمد

و قدر خوب دیدن را دو چشم تار می فهمد

نمی فهمد کسی این را که مستم یا که هشیارم

ولیکن چشم تو امشب مرا انگار می فهمد

چه می پرسی ز احوالم چه باید گفت در پاسخ

مرا بم ؛ ورزقان یعنی مرا آوار می فهمد

دل من گه پر از نفرت و گه سرشار از عشق است

کدامین دل تمنای دل سرشار می فهمد

مرا چشم تو زخمی کرد و دارد می کشد حالا

و این را هر کسی از آن دو چشم هار می فهمد

و چون عشق زلیخا بود یوسف گشت زندانی

کجا این عشق را احساس « پوتیفار » می فهمد

لبم دارد شکایت می کند از دست لبهایت

صفیر این شکایت را شب نیزار می فهمد

و من هربار با شعری غمم را برملا کردم

ولی از جمع عیاران ، غمم را یار می فهمد

 


نوشته شده در سه شنبه 92/6/19ساعت 8:48 صبح توسط متین نظرات ( ) |

یک شعر و شب و چینش صد آه دوباره

مینو و عطارد ، فلک و ماه دوباره

 یک دشت سکوت و من و ناسوت و دگر هیچ

کو تا من و این لحظه ی دلخواه دوباره

یک غصه ی تازه کمی از داغ همیشه

صد ها گله از این شب کوتاه دوباره

من بودم و خودکار و کمی کاغذ مشکوک

با قطره سرشکم که شد همراه دوباره

یک کوفه پر از درد مرا از نفس انداخت

 این درد دل و این من و این چاه دوباره

آنقدر نوشتم که لبش کرد تبسم

 می کشت مرا خنده ی گهگاه دوباره

باید که چهل شب سر راهش بنشینم

تا باز برآید سر این راه دوباره

  جز رنج در این شط جدایی نرسد ، آه

تا رخ ننماید به من آن شاه دوباره


نوشته شده در دوشنبه 92/6/4ساعت 5:12 عصر توسط متین نظرات ( ) |

خسته ام ، می شود از غصه نجاتم بدهی؟

تشنه ام ، می شود از آب حیاتم بدهی؟

سی مبارک سحر از عمر بسر شد و نشد

که شب قدر از آن تازه براتم بدهی

کاش حالا که قرار است زهجران شما

جان دهم ، خود خبر از وقت مماتم بدهی

« یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب»

کاش در حیرت این عشق ثباتم بدهی

چه به هم ریخته این وادی برزخ ، ای کاش

همت رد شدن از پیچ صراطم بدهی

کسل و خسته و بی تاب تو را میخوانم

که در این سیر الی العشق ، نشاطم بدهی

واژه ای نیست که در ساحت تو جلوه کند

خود مگر جلوه به غوغای لغاتم بدهی

باز هم بر در این میکده خواهم آمد

باده تا از کف سقای فراتم بدهی


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 10:59 صبح توسط متین نظرات ( ) |

غزل چگونه بگویم به وزن گیسویت
ردیف را چه گذارم، کمان ابرویت

و روز روشنی چشم توست بی تردید
و شب سیاهی خوشرنگ و درهم مویت

شمیم مریم اگر عطر باغ و جنت داشت
خلاصه ای بود از عطر ناب خوش بویت

شبی که درگذرم از تمام این افلاک
براق عشق رساند مرا سر کویت

چه من شکارچی و تو غزال یا اینکه
تو دام بر سر راهم نهی، من آهویت

تمام شش جهت ارتباط ما این است
تو پادشاهی و من شاعر ثنا گویت



نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 12:46 عصر توسط متین نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت