مکنون
من همانم که به چشم سیهت دل دادم آن اسیری که به یمن نگهت آزادم من پر از غصه ی هجرانم و اما امروز فقط از دیدن لبخند به رویت شادم " از ازل پرده ی حسنت زتجلی دم زد" و به هم ریخت همه فلسفه ی ایجادم نیستی ... بی تو دل آماج بلا خواهد شد "هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم" صنما درس جنون می دهی و می دانی من از آن روز که شاگرد تو ام ... استادم متین بهار است و همه عالم پر از شادی پر از خنده و بستان ها پر از گل های رنگارنگ جهان سرسبز و شورانگیز و دلها غرق در حس دل انگیزی چه باید کرد چه باید گفت وقتی من دلم پاییز میخواهد خزان را این دل از غصه ها لبریز میخواهد نمی دانم چه می گویم نمی دانم چه می خوانی ولی پاییز از روزی که از هم دورمان کردند شبیه نوبهاران است خزان گویی بهار عاشقان و بی قراران است خدا هم با صدای خنده هایش می ستاند از دل بیچاره ی تنهای این بی کس تقاص عشق بازی با تمام آن کسانی را که غیر از « او » مرا در بند خود کردند حسودی ....نه بخیلی .... نه ولی انگار او هم از خیانت کردن ما بندگان حس بدی دارد .... که هر دفعه .... که هر مقدار دل خود را اسیر بنده ای کردم گرفتش از منو ... خندید شنیدم من صدای خنده هایش را گرفت از من تقاص روزهای بی خدایی را ولی من ... بازهم ساده نفهمیدم و در دل عشقبازی با کسی غیر از خدا را آرزو کردم . . خدا هر روز می خندد تمام دیشب از این حس که پیش من بودی بدون آنکه بخواهی ..... تو ، پیش من بودی من از قبیله ی درد و تو از تبار طبیب تو مرهم دل زخم و پریش من بودی اسیر قصه ی بی خویشی خودم بودم در آن مکاشفه دیدم تو خویش من بودی تمام خرقه ی زهد من از قبال تو بود تویی که نقض دل و دین و کیش من بودی از این که دم ز جدایی زدی نه حیرانم که من کم از تو ، نگارم، تو بیش من بودی دل بیچاره ی عاشق چه گناهی دارد که دو چشم تو سر منصب شاهی دارد هر که گمگشته ی راه تو نشد عاقل نیست عاقل آن است که رو سوی تو راهی دارد تو مرا رانده ای از خویش و نپرسیدی ؛ هان؟ که مگر دلشده جز من ، چه پناهی دارد؟! « آه یک روز همین آه تو را می گیرد» هر دل سوخته ای ، قدرت آهی دارد
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |