مکنون
آمد نشست و گفت برایم غزل بخوان با لهجه ای چو بارش نم نم غزل بخوان قدری سکوت کردو پس از بغض نا تمام گفت از زمانه شرحه ی زخمم غزل بخوان تا آمدم ردیف ببافم به آه گفت آری پر از تراوش حرفم غزل بخوان اشکش که ریخت شیشه ی عطری درست شد گفت از قضا عصاره ی دردم غزل بخوان بیتی پر از سکوت سرودم به احتضار دیوانی از قصیده ولیکن به اختصار گفتم که ما امام غزل های خسته ایم ما حاصل بلوغ غروری شکسته ایم از پا ! چرا دروغ نیفتاده ایم ما اما به جان جان تو از پا نشسته ایم دل بسته ایم بر سحری دور از انتظار یعنی که دل به شام غریبان نبسته ایم در غم چنان درخت تنومند محکمیم در هجر یار همچو نهالی نرسته ایم ای پیر جمع خسته ی چشم انتظارها ای بی قرار محفل دل بی قرارها سرما تمام قلب مرا از حدید کرد سرما زد و نفس زدنم را شهید کرد سرما مرا شکست و به زانو نشاند و بعد با یک قلم شقیقه ی من را سفید کرد سروی که سر نکرده خم از روزگار سخت افکنده سر چو قامت پردرد بید کرد نوشاند از پیاله ی قالوا بلی ، بلا من را مجاب مصرع هل من مزید کرد زین باده در پیاله ی خود پر گرفته ایم از سردی زمین و زمان گر گرفته ایم گفتم سکوت بوی اجابت نمی دهد این دست بر قنوت جوابت نمی دهد اشکی که روی دیده ی ما را گرفته است اصلا نشان ز چشم اصالت نمی دهد بازاریان اگر چه به سودای یوسف اند یوسف دوباره تن به اسارت نمی دهد حال همه وخیم و تو اما چه بی خیال وجدان نازک تو عذابت نمی دهد؟ فریاد کن که لحن دلم را عوض کنی بشکن مرا دوباره که نقض غرض کنی متین دیوانه ی عشق تو منم می فهمی؟ یک روز بیا به دیدنم ، می فهمی تقصیر من است یا زلیخایی تو ؟ از پارگی پیرهنم ، می فهمی من بی تو مریض می شوم این را هم از زردی رنگ بدنم می فهمی دور از تو غریب می شوم ، انگاری دور از تو به دور از وطنم ، می فهمی ؟ تلخ است تمام مزه ها در کامم بگذار زبان در دهنم ، می فهمی من در قفس تنم گرفتار شدم دیوار قفس که بشکنم می فهمی یک عمر شدم اسیر ، این را وقتی پیچیده شدم در کفنم می فهمی من گرچه تبر به دست چون ابراهیم بتخانه شده است مأمنم می فهمی؟ روزی که در بتکده را باز کنند از سجده به پای آن صنم می فهمی گهگاه پر از حرفم و ساکت ، اصلاً انگار نه انگار منم ... می فهمی! متین زده ام شاهرگ تغزل را وای بر دیوان عاشقانه های من روی این زمین متین من تکه هایم را برایت جمع کردم شاید بیایی و سراغم را بگیری شاید بیایی و بخواهی بار دیگر از سینه ی من سوز این غم را بگیری شاید ببینی هر نفس می سوزم آنگاه هم بازدم را و هم دم را بگیری یا با نوازش خوب آرامم کنی تا اشک نشسته کنج چشمم را بگیری در گیر و دار وصل و هجرانم و ای کاش از من فقط این حس مبهم را بگیری من را در آغوش خودت له کن که شاید با شیره ی جان ، اضطرابم را بگیری من عشق می خواهم ، نگویم ؟؟، باز گفتم؟؟ وقتش رسیده باز حالم را بگیری آری ، کویرم ، من بیابانم و باید از من همین یک شاخه مریم را بگیری حوا و سیب و دوزخ و جنت بهانه است وقتش رسیده دست آدم را بگیری متین من با خیال چشم تو حالی به حالی ام محکوم حبسِ مَحبسِ حسّی خیالی ام وقتی برانی ام ، به خیالت چه می کنم ؟ هر شب پی نگاه تو در این حوالی ام ای آخرین نیاز من ای ناز بی نیاز نذری نما به خاطر آشفته حالی ام من اهلی زمین نشدم ، دست من بگیر دلگیر از این زمین و زمان و اهالی ام گاهی به خویش میکشی و گاه می کُشی من جذب کشتن و کشش احتمالی ام اصلا غزل برای همین واژه هاست ، پس جانان من ز هجر تو قامت هلالی ام متین
وقتی غزالان غزه
سپیدانه ی خونین می خوانند.
عشق را بر صفحه ی خیابان ها می نویسند
آنان که قلم در خامه ی شاهرگ ها دارند.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |