مکنون
نه من را با غم عشق تو کاری است و آنجا که تو می گویی بهشت است نه بر هر شاخه گل در باغ عالم از این شادم که خارم بر وجودت ورای عشق یاران خدایی فدای گردش چشمان نازت الا ای ساقی میخانه ی عشق من از نام تو را بردن ، خدا داند که خرسندم من از نام تو را بردن ، همیشه یک هدف دارم من آن آزاده ی دوران ، من آن دور از اسیری ها ندارد آخر این دوری ، ندارد هجر اگر پایان غم عشقت برنجاند، فراغت نیز افزاید سرشک از دیده می بارد و خون از دل به بار آرد دلم خسته ، تنم خسته ، تمام پیکرم خسته کنون از خستگی باید بنوشم جرعه ی چایی در های و هوی قافله غوغاست تا سحر یک کاروان نیزه به صحراست تا سحر ما می رویم در پی این ناقه ها به اشک هر شب برای ما شب یلداست تا سحر این مردمان که قتل تو را سینه می زنند با نوحه ی دروغ و ریا سینه می زنند یعنی که روز بیرق دشمن به روی دوش شبها ولی به پای شما سینه می زنند فکری برای حنجر اصغر نمی کنند تنها به یاد تیر بلا سینه می زنند بار دگر به پا شود ار جنگ کربلا در گوشه ای به صلح و صفا سینه می زنند « باز این چه شورش است »فقط روی پرچم است شور است بی شعور ... چرا سینه می زنند؟ جز تشنگی زکرببلا ناشنیده اند یا قیمه می دهند و یا سینه می زنند من بودم و یار ، روی قایق بودیم فرهاد صفت ... خلاصه عاشق بودیم دور از دغل و دروغ و نیرنگ و فریب مانند غروب ، صاف و صادق بودیم بودیم مریض عشق، یعنی آن روز محتاج به یک طبیب حاذق بودیم خورشید وزید و باد هم می تابید ما نیز به این هبوط لایق بودیم آن شب که تمام باغها خوابیدند دنبال طلیعه ی شقایق بودیم
نه بعد از این خزان ، فصل بهاری است
نه چیزی جز درخت و جوی جاری است
که روییده است چندین دانه خاری است
از این شادم که حالم حال زاری است
دل من از محبت جمله عاری است
ولی ... زخم نگاهت ، زخم کاری است
بگو حالا کجا فصل خماری است
وجودت را دعاگویم، لبت را آرزومندم
لبانت را بخندانم ، اسیر آن دو لبخندم
من آن طغیان گر یاغی ، تمام عمر در بندم
بگو با مرگ آمیزم، بگو بار سفر بندم
سر این عشق می مانم ، اگر عالم دهد پندم
و خم در ابروان آید ولی من باز می خندم
ولی من باز می مانم ، رها از چون و از چندم
بیا چشمت برنگ چای ، لبانت حبه ی قندم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |