سفارش تبلیغ
صبا ویژن























مکنون

عشق با شور تغزل چو تلاقی می کرد          باز احساس مرا سرکش و یاغی می کرد

جام می باز می افتاد زدست من و باز          باده ای تازه به خم حضرت ساقی می کرد

بلبل طبع من آن بادیه ی گل می دید           بی وفا باز هوای گل و باغی می کرد

صنم میکده دارم چو خمارم دانست              باز در جام قضا باده ی داغی می کرد

شب معراج دلم بود شب همدمی ات           که دلم سیر فضا پای براقی می کرد

دوش در محفل رندان بلاکش دیدم              همه در گرد و کسی شرح فراقی می کرد

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/12ساعت 12:18 عصر توسط متین نظرات ( ) |

پیش از اینت بود با ما عهد یاری بیش تر

ای خوشا دوران پیشین ، روزگار پیش تر

هر نفس دوری ، گریز از لحظه های همدلی

می کند این ریش دل را از غمت دل ریش تر

سینه ام بودت سراسر عشق بی پروا ولی

ای خوشا آن سینه های عاقبت اندیش تر

ای دریغا این امید خویشی از بی خویش ها

می شود بی خویش تر هرکس که شد بی خویش تر

مرتع سرسبز مالامال گرگ و ره زن است

هرچه گرگ افزون نباشد می شود بز ،میش تر

جان ما گفتیم نوشت ، نوش تر از پیش تر

هر چه شد نیش دل ما هجر رویت نیش تر

هستی ما را قمار نرد رویت باخته

تا قیامت تاس احساس تو بادا شیش تر




نوشته شده در شنبه 89/10/18ساعت 11:55 صبح توسط متین نظرات ( ) |

انگار دلم دوباره غم دارد و بس

وقتی که تو را دوباره کم دارد و بس

هر واژه برای من کتابی تازه است

وقتی که دو دست من قلم دارد و بس

بار غم هجر بس گران است بدوش

این پیکره باز پشت خم دارد و بس

آوای کسی که می نوازد گوشم

آواز کسی است نای نم دارد و بس

وادی جنون وادی یکتاخواهی است

این بادیه باز چاه زم دارد و بس

 


نوشته شده در دوشنبه 89/8/17ساعت 4:53 عصر توسط متین نظرات ( ) |

بی تو انگار به دنبال کسی می گردم

مثل شیری که به دور قفسی می گردم

بی تو انگار هوای دل ما دلتنگ است

با تقلا پی راه نفسی می گردم

تو سپیدار منی ، سرو چمانی، بیدی

گر نیایی به برم خار و خسی می گردم

کاروان در پی دیدار تو ره می پوید

من غافل پی بانگ جرسی می گردم

همه بر وصل تو نائل شده و غرق تو اند

من نادیده پی دادرسی می گردم


نوشته شده در دوشنبه 89/8/17ساعت 4:50 عصر توسط متین نظرات ( ) |

اینگونه ام که می نگری من نبوده ام
 من دل ز اهل راز و معما ربوده ام
من هم نشین یاس و عقاقی نبوده ام
من اهل بزم حضرت ساقی نبوده ام
این بوی خون که می رسدت بر مشام  جان
 دارد خبر ز گوهر شبهای بی نشان
 آثار درد بر رخ من حاکی از غم است
 از غصه ای که هر چه بگویم از آن کم است
من غصه دار سلسله عشق و حسرتم
خلوت نشین گوشه ی صحرای حیرتم 
من از قبیله ی گل آلاله بوده ام
 عاشق ولی نه مثل گل لاله بودم
 من عاشقی به سبک خدا می کنم فقط
 دل را زبام سینه رها می کنم فقط

من با کویر بی سر و سامان زندگی

خو کرده ام برای کمی شور بندگی

 


نوشته شده در دوشنبه 89/6/29ساعت 9:13 عصر توسط متین نظرات ( ) |

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت