مکنون
تنم اندر تب و تب در تنم می سوزد از عشقت نگفتم حرف آخر را به دل ماند این سخن آخر تمام شب منو شمع وجودم گریه می کردم هزاران بوسه برچیدم زگلهای بهار اما تمام اشک هایم را به پای اشک می ریزم بیاید روز آخر ساعت آخر دم آخر با خط کش دین به جان دین افتادید انگار نه انگار زمین افتادید رفتید به دنبال گلستان خواندن از خواندن قرآن مبین افتادید از علم سرا تا به ثریا خواندید از اوج ثریا سر چین افتادید ای اهل بهشت با کمی گندم و سیب در قعر هبوط آتشین افتادید یک لحظه شدید غافل از امر امیر در مخمصه ی خصم لعین افتادید چون عدل فتاده از عملنامه تان از چشم امام متقین افتادید چشم ها وقتی که کاهل می شود شعله ها بر جان حاصل می شود با نگاهی که تو بر من می کنی صد نماز و روزه باطل می شود عیش در بزم حضور نافذت با دوجام بوسه کامل می شود عاقبت محبوب من چشم شما بردل بیچاره قاتل می شود روزگاری می رسد ای نازنین سوره ی ناز تو نازل می شود گرچه دریا وسعتش بی انتهاست باز هم مهمان ساحل می شود بهانه کرده دلم مشهدی کند من را شنیده وصف تو و طالب است دیدن را کبوترش که نکردی ولی بگو بچشد بقدر یک ملخی مزه ی پریدن را و جرعه ای بده از زمزم طلایی خود که تا رها کنم از خستگی دل و تن را به ظن من تو خدایی ، گمان من عبدی بگو که ای و ببر این گمان و آن ظن را خوشا کنار تو بودن خوشا تو را دیدن خوشا تلاوت قرآن تو شنیدن را بنام نامی غربت که سرنوشت من است بنام عشق نگارم که در سرشت من است شبیه ارگ خرابم و با هزاره ی درد غم فراق تو در بین آب و خشت من است خدا کند که بسوزم اگرچه در دوزخ همین که بی تو نباشم چنان بهشت من است نشد کنار تو باشم کنار یار بمیرم بدون فایده مردن زبخت زشت من است زخاک مزرعه ی جان من چه خواهد رست که شرط بارش باران به کار و کشت من است
دلم از غصه و غم از غمم می سوزد از عشقت
و از ناگفته های دل دلم می سوزد از عشقت
از این تاریک شب شمع شبم می سوزد از عشقت
از آن یک بوسه بر لعلت لبم می سوزد از عشقت
و با هر قطره چشمان ترم می سوزد از عشقت
دم آخر زهجرانت دمم می سوزد از عشقت
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |